loading...

حریری به رنگ آبان

بازدید : 434
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23

یک. بارها آمدم بنویسم اما نشد. این‌روزها خیلی خسته‌ام. همان‌‌قدر که دلم می‌خواهد از خانه بروم بیرون، همان‌قدر به ماندن در خانه عادت کردم و تنها چیزی که بین این دو عایدم شده خستگی است؛ خستگی، بی‌حوصلگی، بی‌انگیزگی! دست‌ودلم به هیچ کاری نمی‌رود حتی نوشتن. با وجود این اوضاع، با وجود فروپاشی رویاها، مطمئنم وقتی به پیری رسیدیم قرار است مثل شهریار نالهٔ «از زندگانی‌ام گله دارد جوانی‌ام/ شرمندهٔ جوانی از این زندگانی‌ام» سر بدهیم. :)

اگر در جامعه ی اسلامی نماز در جایگاه شایسته ی خود قرارگیرد، همه ی ...
برچسب ها
بازدید : 388
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 20:30

این‌روزها بیشتر از همیشه به مردم فکر می‌کنم؛ به اینکه چقدر شرایط دشوار شده و زندگی دست گذاشته بیخ گلوی همه، اینکه چقدر دردمندیم، دردمند زندگی، عشق، تنهایی و... . حالا این وسط اگر به هر دلیلی مجبور به سکوت باشیم، همه‌چیز سخت‌تر می‌شود. پست امشب برای شماست، برای توست، برای تویی که دلت گوش می‌خواهد برای حرف‌زدن اما نداری. اینجا من هستم، ما هستیم. بگو، بنویس، دلت را سبک کن. اگر نمی‌خواهی اسمت باشد، کامنت ناشناس فعال است؛ نه اسمت می‌ماند، نه آی‌پی و نه هیچ‌چیز دیگری. راحت باش و ابر خودت را باز کن...

میلاد کریم اهل بیت 99
بازدید : 567
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 15:24

خیلی از جمله‌ها و حرف‌ها در زندگی و مکالمات ما به کلیشه‌بودن محکوم‌اند و به همین خاطر آدم‌های زیادی دوستشان ندارند. همه‌مان دست‌کم یکی‌دوتا از این جملات را در ذهن داریم. راستش من به خیلی از این کلیشه‌ها ایمان دارم. آن‌ها جملات مهم و محترمی‌هستند که به‌خاطر تکرار زیاد، از اهمیت افتاده‌اند. جملهٔ «شکست مقدمهٔ پیروزی است» یکی از این جمله‌هاست که تا آن را می‌گویی طرف مقابل، قیافه‌اش کج می‌شود که: «تو رو خدا ولمون کن با این حرف‌های الکی و شعاری!» من اما این جمله را خیلی قبول دارم. معتقدم شکست‌ها همان موتورهای محرکی هستند که تو را به‌سمت پیروزی و موفقیت سوق می‌دهند. البته فکر نکنید نفسم از جای گرم بلند می‌شود که این‌ها را می‌گویم؛ نه! در همین یکی‌دوماه اخیر، برای یک مسابقه داستان فرستادم و تایید نشد، دو داستانک برای یک نویسنده فرستادم و نظرش را جویا شدم و آن‌ها را چندان جالب ندانست، برای یک نویسندهٔ دیگر داستان کوتاهی فرستادم و گفت به‌دردنمی‌خورد و روزنامه‌ایست، یک مطلب دیگرم هم تایید نشد و... . بله، من در یکی‌دوماه اخیر عدم‌تایید‌باران شدم! گرچه هر دوی آن نویسنده‌ها بعد از رد نوشته‌هایم گفتند «البته مشخص است که توانایی نوشتن دارید.» اما به‌هرحال هرکدامشان برای من یک شکست محسوب می‌شوند؛ شکست‌های آغاز کار که خیلی‌ها برای پیمودن خیلی مسیرها تجربه می‌کنند. می‌شد غمگین و دل‌شکسته و ناامید شوم، می‌شد اعتمادبه‌نفسم فرو بریزد و برسم به فعل «نمی‌توانم»، اما من چنین آدمی‌نیستم؛ نیستم چون جملهٔ کلیشه‌ای «شکست مقدمهٔ پیروزی است» را خیلی قبول دارم.

سحرنوشت ۱۲ - آگاهی
بازدید : 680
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 23:25

کتاب را باز می‌کنم و شروع می‌کنم به خواندن. هنوز چندخط نخوانده‌ام که حواسم از کلمات حسین پاینده جدا می‌شود و می‌دود پی خودم. چندروزی است ریه‌هایم حالت عجیبی دارند. نمی‌توانم قاطعانه بگویم اما یک‌چیزی شبیه خارش است و وقتی نوشیدنی گرم می‌خورم برای مدت کوتاهی این احساس ترکم می‌کند. باخودم فکر می‌کنم آیا بی‌احتیاطی کرده‌ام؟ چیزی به ذهنم نمی‌رسد. علائم دیگری ندارم و نمی‌توانم به کرونا مشکوک شوم. مادر می‌گوید احتمالا حساسیت فصلی است. با خودم فکر می‌کنم آیا من تا به‌حال به هوای بهار حساسیت داشته‌ام؟ باز هم چیزی به ذهنم نمی‌رسد. خودم را روی صندلی رها می‌کنم و نفس عمیق می‌کشم. نباید به این احساس عجیب فکر کنم. چندوقت پیش هم همین حال به من دست داد و بعد از دو-سه‌روز خوب شد. سرم را می‌گذارم روی شانهٔ صندلی. یک‌چیز سبز از لای پرده، نگاهم را می‌کشاند سمت خودش. دستم را دراز می‌کنم و پرده را جمع می‌کنم. درخت کوچک انار پشت پنجرهٔ اتاقم! لبخند می‌زنم. فارغ از هیاهوی دنیا و ناگواری این‌روزها، او دوباره لباس سبز و برگ‌برگش را به تن کرده و دلبری می‌کند؛ گاهی با نسیم‌ می‌رقصد، گاهی می‌‌شکفد، گاهی می‌خندد. دیدن او برایم یادآور امید است؛ امید اینکه بالاخره روزهای خوب از راه می‌رسد، بالاخره پس از این زمستان کش‌آمده، بهار از راه می‌‌رسد، بالاخره «ریشه‌های ما به آب/ شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد/ ما دوباره سبز می‌شویم.»۱

مجموعه کامل سریال افسانه 3 برادر
بازدید : 397
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 23:25

روی نیمکت نشستم و نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. عقربه‌ها چهار و نیم عصر را نشان می‌دادند و طبق معمول نازنین دیر کرده بود! با کلافگی شالم را مرتب کردم و در پارک چشمی‌چرخاندم؛ همان مسیر سنگی همیشگی، همان درخت‌ها و گل‌ها، همان تیرهای چراغ و حوضچه‌ها. همه‌چیز پارک مثل همیشه معمولی بود جز یک‌چیز؛ تقریبا ده‌متر آن‌طرف‌تر پیرمرد ریزنقشی روی نیمکت نشسته بود، برگهٔ سفیدی در دست داشت و از حرکاتش پیدا بود که دارد نقاشی می‌کشد. اینکه هیچ جامدادی و شاسی و کیفی نداشت به‌کنار، انگار در عوالم دیگری بود. گاهی می‌خندید، گاهی بغض می‌کرد، گاهی با آنچه که می‌کشید حرف می‌زد، گاهی دستانش را بالا می‌برد و در هوا می‌چرخاند، گاهی می‌ایستاد و برگه‌اش را روی نیمکت می‌گذاشت و با لبخند به آن خیره می‌شد، گاهی در همان حالت می‌ایستاد و‌های‌های گریه می‌کرد. احتمالا دیوانه بود. نمی‌دانم! هرچه که بود در آن یک‌ساعتی که انتظار نازنین را می‌کشیدم، گاه و بی‌گاه حواسم را از همهٔ پارک برمی‌داشت و به سمت خودش می‌برد. ‌

درخت انار پشت پنجره...
بازدید : 718
دوشنبه 24 فروردين 1399 زمان : 2:37

من سر نوشتن خیلی با خودم درگیرم. هربار که شروع به نوشتن داستان می‌کنم، انگار یک سطل آب یخ روی خودم می‌ریزم. ناامیدی تمام وجودم را در خود مچاله می‌کند و حس می‌کنم هرچه رشته‌ام پنبه شده است. به خودم می‌گویم من که عرضهٔ نوشتن یک داستان کوتاه خوب را ندارم و نمی‌توانم سر و تهش را خوب هم بیاورم، من که هیچ نگاه تازه و نویی به اتفاقات پیرامونم ندارم و همه‌اش از یک‌مشت کلیشه می‌نویسم، چرا باید دلم بخواهد نویسنده شوم؟ چرا یک مشت اراجیف چاپ کنم و ادعای چیزی‌بودن کنم درحالیکه هیچ‌چیز نیستم؟ اگر قرار است یکی مثل باقی زردونارنجی‌نویس‌های امروزی باشم، اصلا چرا باشم؟

یک‌جور صندلی داغ شاید!
بازدید : 469
دوشنبه 24 فروردين 1399 زمان : 2:37

بخواهم منِ این‌روزهایم را توصیف کنم جز «خستهٔ دلتنگ» چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد. صبح به صبح، وقتی چشم باز می‌کنم خستگی و دلتنگی به‌همراه نور خورشید از راه می‌رسند و دامنشان را روی همه‌چیز پهن می‌کنند؛ روی تخت، روی فرش، روی میز و صندلی، روی کتاب‌هایم. مثل دو دوست وفادار هرروز می‌آیند و تا آخر شب با من می‌مانند. وقتی کتاب می‌خوانم، کنارم می‌نشینند و به کلمات نگاه می‌کنند، وقتی با سه‌تارم وقت می‌گذرانم خودشان را بین نُت‌ها جا می‌دهند، وقتی فیلم می‌بینم سرشان را روی شانه‌هایم می‌گذارند و به صفحهٔ لپ‌تاپ چشم می‌دوزند، وقتی چای می‌خورم، دوستانه دست می‌اندازند دور گردنم. بارها بهشان گفته‌ام که «بروید» اما انگار حرف حساب به گوششان نمی‌رود. دیگر کاری از دستم بر نمی‌آید جز بی‌محلی‌کردن‌های گاه و بی‌گاه؛ جز اینکه چشمانم را ببندم و فراموش کنم که هستند، فراموش کنم که زندگی این‌روزها چقدر تکراری و خاکستری است.

دردی که مثل خوره روح را می‌خورد...
بازدید : 463
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 12:27

به گمانم کسی که اولین‌بار سلول انفرادی را در زندان‌ تدارک دید، خوب می‌دانست آدمی‌برای زنده‌ماندن، به جهان بیرون از خودش نیاز دارد و تنهاماندن در یک چهاردیواری برایش از هر عذاب و شکنجه‌ای بدتر است. این مسئله را ما خوب می‌فهمیم؛ ما که مدتی‌ است به‌خاطر وجود یک ویروس لاکردار، مجبوریم تمام‌وقت یا دست کم ساعت‌های زیادی را در خانه بمانیم. فیلم می‌بینیم، کتاب می‌خوانیم، آهنگ گوش می‌کنیم، می‌رقصیم، ورزش می‌کنیم، ساز تمرین می‌کنیم یا می‌زنیم، با حیوان خانگی‌مان بازی می‌کنیم، نقاشی می‌کشیم، در شبکه‌های مجازی می‌چرخیم، و باز هم می‌بینیم که حوصله‌مان سررفته؛ باز هم بعد از چندساعت حس می‌کنیم دیوارهای خانه دست گذاشته‌اند بیخ گلویمان. نمی‌دانم! شاید‌ یکی از حکمت‌های آمدن کرونا این بوده که بفهمیم چقدر از کنار سلامتی‌مان، دیدن دوستانمان، کافه‌نشینی‌ها و خیابان‌گردی‌هایمان، میهمانی‌رفتن‌هایمان، آسوده‌خاطر خریدن‌کردن‌هایمان، دست‌دادن و بوسیدن و در آغوش کشیدن عزیزانمان، خاراندان چشم و چال و دماغمان، مدرسه و دانشگاه‌ رفتن‌هایمان، متروسواری‌هایمان، بیرون خانه ساندویچ همبرگر و فلافل‌خوردن‌هایمان، آسان گذشتیم؛ آسان گذشتیم و حواسمان نبود همین‌هایند که زنده‌مان نگه می‌دارند، که نبودشان می‌تواند روحمان را پژمرده کند...

خورشید و شبنم ، مجموعه شعر استاد صدر متکلم

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 239
  • بازدید کننده امروز : 240
  • باردید دیروز : 453
  • بازدید کننده دیروز : 421
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1438
  • بازدید ماه : 4334
  • بازدید سال : 5129
  • بازدید کلی : 9873
  • کدهای اختصاصی