من سر نوشتن خیلی با خودم درگیرم. هربار که شروع به نوشتن داستان میکنم، انگار یک سطل آب یخ روی خودم میریزم. ناامیدی تمام وجودم را در خود مچاله میکند و حس میکنم هرچه رشتهام پنبه شده است. به خودم میگویم من که عرضهٔ نوشتن یک داستان کوتاه خوب را ندارم و نمیتوانم سر و تهش را خوب هم بیاورم، من که هیچ نگاه تازه و نویی به اتفاقات پیرامونم ندارم و همهاش از یکمشت کلیشه مینویسم، چرا باید دلم بخواهد نویسنده شوم؟ چرا یک مشت اراجیف چاپ کنم و ادعای چیزیبودن کنم درحالیکه هیچچیز نیستم؟ اگر قرار است یکی مثل باقی زردونارنجینویسهای امروزی باشم، اصلا چرا باشم؟
یکجور صندلی داغ شاید! بازدید : 2404
دوشنبه 24 فروردين 1399 زمان : 2:37