به گمانم کسی که اولینبار سلول انفرادی را در زندان تدارک دید، خوب میدانست آدمیبرای زندهماندن، به جهان بیرون از خودش نیاز دارد و تنهاماندن در یک چهاردیواری برایش از هر عذاب و شکنجهای بدتر است. این مسئله را ما خوب میفهمیم؛ ما که مدتی است بهخاطر وجود یک ویروس لاکردار، مجبوریم تماموقت یا دست کم ساعتهای زیادی را در خانه بمانیم. فیلم میبینیم، کتاب میخوانیم، آهنگ گوش میکنیم، میرقصیم، ورزش میکنیم، ساز تمرین میکنیم یا میزنیم، با حیوان خانگیمان بازی میکنیم، نقاشی میکشیم، در شبکههای مجازی میچرخیم، و باز هم میبینیم که حوصلهمان سررفته؛ باز هم بعد از چندساعت حس میکنیم دیوارهای خانه دست گذاشتهاند بیخ گلویمان. نمیدانم! شاید یکی از حکمتهای آمدن کرونا این بوده که بفهمیم چقدر از کنار سلامتیمان، دیدن دوستانمان، کافهنشینیها و خیابانگردیهایمان، میهمانیرفتنهایمان، آسودهخاطر خریدنکردنهایمان، دستدادن و بوسیدن و در آغوش کشیدن عزیزانمان، خاراندان چشم و چال و دماغمان، مدرسه و دانشگاه رفتنهایمان، متروسواریهایمان، بیرون خانه ساندویچ همبرگر و فلافلخوردنهایمان، آسان گذشتیم؛ آسان گذشتیم و حواسمان نبود همینهایند که زندهمان نگه میدارند، که نبودشان میتواند روحمان را پژمرده کند...
پینوشت: حسابی حوصلهام سررفته و دلم برای دانشکده و کلاسهایمان تنگ شده. به مدد هجوم مسافران و با وجود اوضاع وخیم کرونا در استانهای شمالی، اینجا در وضعیت قرمز قرار دارد و حتی جرئت از خانه بیرونرفتن را هم نداریم. خدایا، این دیگر چه بساطی است؟ نمیشد یک آنتیویروس برای عالمت در نظر بگیری جان دلم؟ -__-