پارهٔ اول.چندروزی میشد که کلافه بودم؛ کلافه از اینکه چرا نمیتوانم داستانم را خوب جمع کنم و پایانش باز و بیسر و ته مانده. بالاخره دیشب وقتی چشمهایم را بستم که بخوابم، ناگهان از عوالم بالا یک پایانبندی معقول به ذهنم رسید. لپتاپ خاموش بود، چراغ خاموش بود، حتی خودم هم نیمهخاموش بودم و بههمینخاطر بهجای نوشتن ایده، فقط دعا کردم وقتی فردا بیدار شدم، فراموشش نکرده باشم و خوابیدم.
پارهٔ دوم.امروز صبح زود وقتی بیدار شدم ذهنم خالی بود و حتی ذرهای یادم نبود دیشب چه فکری سراغم آمد. لپتاپ را روشن کردم تا ایدهٔ ساخت یکسری پادکست را که همانموقع به ذهنم رسیده بود، یادداشت کنم که ناگهان همهچیز در ذهنم تداعی شد. بهجای نوشتن دربارهٔ پادکست رفتم سراغ داستان کوتاهم و تمامش کردم.
پارهٔ سوم.همیشه وقتی داستانی را تمام میکنم سبکبالی عجیبی به من دست میدهد و کمکم به سرم میزند بفرستم برای کسی تا بخواند و نظرش را بگوید. پیشتر اینکار را میکردم؛ مثلا میگذاشتم در وبلاگ. اما خیلی وقت است که دیگر به دلایلی اینکار را نمیکنم. درعوض بر سر مادر هوار میشوم که آب دستت هست بگذار زمین و بیا داستان مرا بخوان و نظرت را بگو. مادر هم معمولا هرکاری دارد رها میکند و مینشنید به خواندن. امروز صبح هم رفتم سراغش. تمام مدتی که میخواند زل زده بودم به چهرهاش تا ببینم چه احساسی در صورتش نمایان میشود که خب بینتیجه بود و چیزی نفهمیدم! بعد از چنددقیقه سرش را بالا آورد. گفت: «تموم شد؟» گفتم: «آره دیگه، انتظار داشتی تهش چی بشه؟» خندید و گفت: «انتظار داشتم بره دنبالش بههم برسن.» باخنده روی مبل ولو شدم: «مگه فیلم ایرانیه تهش همه بههم برسن؟» ابروهایش را بالا برد و گفت: «نه ولی بههرحال داستان باید یهجا تموم شه دیگه. کشش داستانت خوب بود، توصیفهات خوب بود ولی تهش من منتظر بودم یه اتفاقی بیفته.» گفتم: «خب میشه گفت یهجورهایی پایانش، پایان بازه. مخاطب ذهنش درگیر میشه که آیا بعدا میره دنبالش یا نه؟» لبش را چین داد و گفت: «نمیدونم. ولی بههرحال همیشه اینجوری ننویس. همه که ادبی و تخصصی به ماجرا نگاه نمیکنن. مخاطب عام دلش میخواد تهش به یه نتیجهٔ خوب برسه.» سر تکان دادم و تشکر کردم که داستانم را خوانده و نظرش را گفته. بعدش دراز کشیدم روی تخت و به حرفهایش فکر کردم.